چشم ها غرق تماشا ، که نيامد عباس
نگران بر لب دريا ، که نيامد عباس
اشک ها همسفر آه ، در آن لحظه ي تلخ
خسته از ديدن صحرا که ، نيامد عباس
کودکان منتظر او که مگر بر گردد
آه از اين شوق تماشا ، که نيامد عباس؟!
بانگي از دور که در حنجره زخمي دارد
مي کند فاش سخن را : که نيامد عباس
کودکي از دل خيمه ، به پدر مي گويد :
تو نديديش ؟ بگو ، يا که نيامد عباس!